«صحرای آریزونا»؟ آقای رابط فرهنگیواجتماعی ما که دوست ندارد اسمش را قید کنم، میگوید خودت میآیی و میبینی آنجا از این هم که میگویم، بدتر است. میخواهد عمق فاجعه را بگوید؛ هرچند من راستش اینطور فکر نمیکنم؛ چون اعتقاد دارم که ظاهر اینجا را کسی هنوز براَنداز نکرده، چه برسد به اعماقش.
حالا نمیدانم چقدر اغراق میکند ولی قرارمان را میگذاریم. همان انتهای خیابان آوینی ۵۷ بعد از سالن شهدای مدافعان حرم، یک کوچه تنگ و تاریک، آسایشگاه و موسسهای است برای معلولان و توانیابان و آنهایی که جایی برای خوابیدن ندارند و همه اینها را بگذارید کنار درد مهاجرت و زندگی در جایی که ذاتا متعلق به آنها نیست ولی دوستش دارند یا از روی اجبار به اینجا آمدهاند. گپوگفتمان آنجا بهقول دوستی، میتوانست تبدیل به مثنوی هفتادمَنی شود آن سرش ناپیدا، با این حال قرار نبود از هول حلیم تالاپی بیفتیم توی دیگ؛ این دیدار و گفتوگو میتواند فتح بابی باشد برای توجه بیشتر مسئولان و مدیران این شهر به گوشهوکنارهایی که مدتهاست بهندرت کسی از آنها خبر میگیرد. (موقعی که این بخش آخر را مینوشتم، دوستی با پوزخند گفت تو دلت خوش است که دنبال توجه میگردی!)
روایت دوم این دیدار هم برمیگردد به بیمار زخمبستری افغانستانی که از مدت شکستگی لگنش، چند ماهی بیشتر نمیگذرد. با آقای اسدی که هر روز دستکم دوبار برای پانسمان زخمهای او به خانهشان میرود، همراه شدیم.
تابلوی نسبتا بزرگی چسباندهاند بر سَردر آسایشگاه موسسه؛ مرد کوتاهقد ویلچرنشینی، میآید به استقبالمان. خیلی گرم، خیلی خودمانی. حسن اسدی است؛ مسئول آسایشگاه. ما را میبرد به اتاقی با دو تخت محقر و بعد خودش و ویلچرش را جایی همین نزدیکیها پارک میکند برای شروع گفتوگو. مینشینم روی زمین و او آن بالا روی ویلچر، انگار که بخواهد رجزخوانی کند، قصهاش را برایمان تعریف میکند؛ «۳۴ سالم است و بچه نیشابور هستم. سال ۸۴ با موتور توی جادهای یخزده تصادف کردم. این از خودم، یکی از برادرانم را هم رُتیل نیش زد و مرد؛ او رگ اعصابش نیش میخورد و میرود توی کما و بعد هم از دنیا میرود.»
درباره نیش رتیل، دوباره میپرسم و او دوباره صحت و سقمش را تایید میکند و من همچنان متعجب و گیج از اینکه مگر در تاریخ بشر، چند نفر بودهاند که با نیش رتیل کشته شدهاند؟ اصلا رُتیل کجا بوده؟ او تعریف میکند: «چهار روز ازنیش زدن رتیل میگذشت و برادرم در کما بود که موضوع را فهمیدم. من آن زمان در خدمت سربازی بودم. رفتم گفتم چنین اتفاقی افتاده و مدتی را به من مرخصی بدهید. ندادند و پشتبندش من فرار کردم. از آنجا دیگر من سرباز فراری شدم.»
همان حوالی سالهای ۸۴، ۸۵ بود که سرمای شدیدی رفتوآمد را مختل کرد و یخبندان باعث قفل شدن راهها شد. تصادف آقای اسدی هم تقریبا در همان شبها روی داد. بهقول خودش رفته بوده زنش را در دوران نامزدی ملاقات کند؛ «من بعد از چهلم برادرم بود که ازدواج کردم و تقریبا میتوانم بگویم فقط دو بار صحیح و سالم رفتم به خانه پدرخانمم. آن شبی که داشتم میرفتم نیشابور، توی جاده هیچ علامتی نبود.
ظاهرا آن پلی که من از رویش پرت شدم پایین، در حال احداث بوده. موقعی که افتادم و پرت شدم زیر پل، سَر شب بود. تقریبا تا نزدیکیهایِ ساعت ۳ صبح من آنجا در آن بوران و یخبندان گرفتار شده بودم تااینکه سگی آمد و من را کِشانکِشان با خودش به نزدیکترین روستای همان اطراف برد. آنجا بین برخی اهالی بحث پیش آمد که اگر این بابا را ببریم بیمارستان، ما را هم همراهش نگه میدارند. این موضوع، متعلق به دورهای بود که این کار را میکردند و حالا فکر کنم دیگر این کار را نمیکنند. خلاصه آنها، ما را به هر مصیبتی بوده، میفرستند به یک مرکز درمانی و بعد هم مستقیم، من را به بیمارستان امدادی منتقل میکنند.
وقتی به هوش آمدم، دیدم خونریزی داخلی کردهام. شکستگی داشتم و خلاصه یک جای سالم در بدنم نمانده بود. واقعا بدنم تکهتکه شده بود و سطح هوشیاریام هم خیلی پایین بود، بهطوریکه میشنیدم دکترها به پدرم و مادرم میگفتند اصلا معلوم نیست زنده بماند یا نه. ازطرفی فقط هفده هجده جای سرم شکسته بود. شک ندارم اگر کلاه ایمنی نداشتم، الان اینجا نبودم.»
اسدی ناله نمیکند. از اول هم با او توافق کردهایم که قرار نیست نالهنویسی کنم؛ طوریکه قلب دیگران جریحهدار شود، اما میگوید بعد از اتمام صحبتهایم به جایی میرویم که متوجه میشوی حرفهایم در مقابل این مشکلات، شوخی بیمزهای نیست. ادامه داستان اسدی روی همان تخت بیمارستان میگذرد؛ آنجایی که جز سر و چشمهایش، نمیتوانسته عضوی از بدنش را تکان بدهد و همزمان زنش هم درخواست طلاق داده؛ «روزهای پرفشاری بود. برادرم را به آن صورت از دست دادم و پدرخانمم هم اصرار داشت که طلاق بگیریم. از آنطرف پدرم هم یک کشاورز ساده بود و خلاصه اوضاع، حسابی بههم ریخته بود. آنجا واقعا از خدا خواستم به هر طریقی شده، من را نگه دارد.
مطمئن بودم که با رفتن من، اوضاع پدرم خیلی بههم میریزد و نابود میشود. آن روزها به هر طریقی بود، طلاق انجام شد و گذشت.» حرفهایش، اما بوی مرثیه نمیدهد؛ یکجور اطمینان و حتی تسلیم شدن به آنچه جبر تاریخی میخوانیمش، در روایتش وجود دارد. شبیه روانشناسان صحبت میکند؛ با این تفاوت که او از تجربههای تلخ و نشیبوفرازهای زندگیاش، درس گرفته و از عبرت، گذار کرده است؛ «خب، حالا فهمیده بودم که دچار ضایعه نخاعی هستم.
در وهله اول واکنشی به آن صورت نداشتم. آن مشکلات زیاد باعث شده بود حتی افسرده هم نشوم. میدانید چه میگویم؟ تنها آرزویم این بود که یکبار با ویلچر من را به حیاط ببرند، به هر حال برای مدتی دوست و آشنا و حتی مادرت دوربَرت هستند و بعد کمکم همهچیز به روال عادی برمیگردد.
خب، کسی که ضایعه نخاعی دارد، مشکل مالی هم دارد. علاوهبر اینکه دردها و سوزهای شبانه و دائمی خودش را دارد، با این حال رفتم سر کار. کارهایی را انجام دادم که هیچکس فکرش را نمیکرد یکی مثل من بتواند آنها را انجام دهد.»
و بعد میرود سراغ رزومهاش و حتی میتوانم ادعا کنم که فهرست کارهایی که اکنون انجام داده است، از یک آدم سالم فارغالتحصیل فلان رشته مهندسی هم بیشتر است؛ حسابوکتاب و مدیریتش هم همچنین؛ «برای مدتی کارم این بود که با موتور، گوسفندهای مردم را توی زمینها میچراندم. باورتان میشود که من در آن مدت فقط سه تا ویلچر شکستم؟ همهجا میرفتم و همه کار میکردم. تابستانها پشم گوسفندان را میچیدم و مدتی هم چاه کندم. بعد هم رفتم اداره گاز و بهصورت کنتراتی، بخشی از کارها را انجام میدادم. همانجا هم من کلی متلک میشنیدم که سالمتر از من هم نمیتواند درستوحسابی این کارها را انجام دهد ولی من ثابت کردم که میتوانم آن کارها را بکنم؛ مثلا آمار ماشینهایی را که سنگریزه و سیمان و خاک میآوردند، داشتم.»
او همه اینها را میگوید و من دوباره برمیگردم سر اصل مطلب؛ اینکه حالواوضاعش الانش چطور است و اصلا چطور سر از اینجا درآورده و بهعنوان یک ایرانی چطور مسئول آسایشگاهی شده که دوستان افغانستانی ما در آن زندگی میکنند؛ «سال ۸۱ بود که توی هواپیما با آقای عبدی، مسئول موسسه باور سبز، آشنا شدم. گذشت تااینکه چند نفر از دوستان، مرا به جشنی دعوت کردند که اغلب دعوتشدگان، معلول بودند. رفتم آنجا و دیدم که چقدر آنها به کارهای درمانی نیاز دارند؛ یعنی واقعا اولویت بحث مالی بود.
خود من قبلا در آسایشگاه معلولین امید، در بولوارمعلم زندگی میکردم. وقتی رفتم، زخم بستر داشتم ولی آنجا زخم بسترم را خوب کردند؛ دکتر دارابی و پدرشان و همچنین دکتر چوبداری که متخصص سوختگی هستند. ایشان کسی بود که همهچیزش را برای معلولان گذاشت و از جان مایه میگذاشت. من آنجا یاد گرفتم که زخم بستر را چطور تمیز و ضدعفونی کرده و در انتها بتوانم آن را پانسمان کنم.» و حالا آقای اسدی ما یکپا دکتر است.
در اینجا میخواهیم فضایی فراهم کنیم که حالوهوای دوستان تغییر کند چون اغلب مهاجر با معلولیت هستند
و حالا او درکنار کمکهای درمانی که به ساکنان این موسسه میکند، تجربیاتش را هم به آنها انتقال میدهد؛ «آیا شما میدانستید که مریضهای زخمبستری باید هر روز دو بار پانسمان عوض کنند و هر بار یک ساعت طول میکشد؟ و اگر بخواهید هزینه این دو ساعت را هم خودتان حساب کنید، چقدر میشود؟ ما اینجا ۱۰ تخت داریم. دو نفر هستند که بهطور دائمی حضور دارند و باقی به صورت چرخشی هر چند ماه یکبار تغییر میکنند. اینجا ما میخواهیم فضایی فراهم کنیم که حالوهوای دوستان تغییر کند. به هر حال اغلب آنها مهاجر هستند؛ معلول یا با شکستگیهای ناجور و معمولا برای مدت زیادی هم بنا بهدلایل مختلف، جایی برای خوابیدن ندارند. از طرف دیگر سعی میکنم از تجربیات خودم بگویم تا آنها بشوند دکتر و پرستار خودشان. اینطوری شاید حالوهوایشان تغییر کند و به زندگی عادی برگردند.»
اسدی میگوید برویم. میپرسم کجا؟ میگوید میخواهم بروم به دیدار یک پیرمرد شصتهفتادساله که بهتازگی از پلهها افتاده و لگنش شکسته و چند ماهی است که دچار زخم بستر عمیقی شده است.
با این حال زخمهایش، کمکم به کمک پانسمانها و کمکهای اسدی دارد بهتر میشود. شک میکنم و راستش چیزهایی که تعریف میکند، من را میترساند. با این همه هارتوپورت اضافی، حالا داشتم میترسیدم از دیدن زخم بسترهای چرکینی که او مثل آب خوردن و بهراحتی یک پرستار کارکشته، روزی دوبار با آن مواجه میشود. بالاخره میرویم. اگر نرویم، انگار پشت کردهایم به همه آنچه اسدی تعریف کرده است برایمان؛ انگار پشت کردهایم به همه زحمتهایش. راه میافتیم. من زودتر و او با ویلچرش.
جامیمانیم ولی او َبلد ما میشود و ما پشتسر او میرویم. زن کربلاییمحمداسحاق، در خانه را باز میکند. حیاط خانه فقط برای رد شدن یکیدو نفر آدم جا دارد. باقی با موتور و دوچرخه و مقداری خرتوپرت پر شده است.
کربلایی آن گوشه، زیر دیوار اوپن آشپزخانه، روی تختی کهنه، دَمر خوابیده. سلام میکنیم و عجب جواب گرمی! چه خوشوبِش صمیمی با همان لهجه شیرین مزاری! اسدی از روی ویلچر، خودش را میاندازد پایین و کِشانکِشان خود را میرساند بیخ تخت کربلایی. من ترسم نریخته و جایی مینشینم که دید مستقیم به زخمهایش نداشته باشد.
جعبه وسایل کارش را باز میکند. ظاهرا یک دستیار هم دارد که هر روز میآید برای کمک؛ جوانی از همان منطقه و همان محله. نمیدانم درباره آن چیزی که آن روز دیدم، میتوانم توصیف دقیقی بکنم یا نه؟ یا اصلا توصیف دقیق و انتقال آن حس دردناک، میتواند کاری اخلاقی باشد یا نه؟ با این حال میتواند کمی با حالوهوای این سر شهر و آدمهایی که با سختی و فقر شدید زندگی میکنند، آشنایمان کند.
میتوانم زخمش را شبیه یک پریز دوشاخ تصور کنم که سوراخهایش بهخاطر جرقههای زیاد و احتمالا آتش کوچکی که به جانش اُفتاده، گشاد و عمیق شود. زخم طوری است که اسدی، انگشت سبابهاش را برای تمیز کردن سوراخها تا بند اول میبرد و تا توی سوراخ دوم میرساند. بالای سر کربلایی، پایه بلند مُهر و یخچال سفیدی که صدای موتورش خیلی زیاد نیست، انگار زوری نمیزند وقتی چیز زیادی در آن وجود ندارد. زن کربلایی داخل آشپزخانه زیر اوپن، پسته تمیز میکند.
ششمَن پسته گرفته و به اِزای تمیز کردن هر مَن، هزارو ۵۰۰ تومن میدهند. کربلایی زیر آن در بهشوخی به اسدی میگوید: «تو دکتر نیستی، گاوچرانی!» و قاهقاه میخندند. زخم تمیز میشود. زن میگوید اگر مریضیِ کربلایی نبود، میتوانسته این ششمَن را توی دو روز تمام کند.
* این گزارش در شماره ۲۳۰ شهرآرا محله منطقه ۵ مورخ ۲۷ دی ماه سال ۱۳۹۵ منتشر شده است.